محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

اولین روز مدرسه

ساعت 14 روز چهارشنبه 16 مهرماه سال 1393 اولین روز مدرسه رفتن پسر گلم که بابایی و مامانی و خواهری و عزیزجون همراهیش کردند . عزیز از زیر قرآن ردت کرد و برات اسفند دود کرد ، بابایی که مثل همیشه عجله داشت و می گفت زود باشد ، خواهری خوشحال از اینکه می یاد بیرون از خونه و من .... من غرق در خوشحالی از بزرگ شدن تو و ناراحت از اینکه کمتر می بینمت، این 6 سال بهترین دوران زندگی من بوده چون تو همراه من بودی و حالا بابایی می خواد که مدرسه تو نزدیک محل کار اون باشه و رفت و آمدت با بابایی. من سعی می کنم حداقل چند روز توی هفته بیام دنبالت و خودم بیارمت خونه. خنده داره نه ؟ بعضی از بچه ها اولین بار وقتی می رن مدرسه گریه می کنن ، حالا...
19 مهر 1393

دندون

دختر قشنگم مرداد ماه اولین دندونش رو تو مسافرت درآورد ، دندون دومش هم آخر شهریور در اومد جالب اینجاست یه دندون پایین و دندون دوم بالا آش دندونی براش درست نکردم چون برای داداشش هم درست نکرده بودم. ولی همه می گن دلیل دندون قروچه محمدرضا تو خواب اینه که براش آش دندونی درست نکردم. می خوام پنج شنبه به نیت دو  تا شون آش درست کنم.  
5 مهر 1393

چهار دست و پا رفتنا

دخترک من هم پس از ده ماه تازه چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفته و با سرعت همه جا سرک می کشه، دیروز اومده بود تو آشپزخونه ، سرش کرده بود توی ماشین لباسشویی و روی دو زانو بود و  می خواست بره توی ماشین.... منم که تجربه کارای داداشیشو داشتم ؛ دیدم با چسب زدن و با بند گره زدن کابینتا فایده نداره، یه طرف مبل ال رو گذاشتم جلوی کانتر آشپرخونه و یه راه باریک که تازه جلوی اون هم یه بالش گذاشتم برای ورود به آشپرخونه، بعد جلوی میز تلویزیون و جلوی پایه های میز ناهارخوریرو با بالش استتار کردم. تا جوجه گشنگم بتونه برای خودش بدون خطر دور بزنه . قربونت برم ، نخود کوچولو، جوجه قشنگ    
5 مهر 1393
1